㋡.~R☼oze Shadi 2☻~..

گاو ما ما می کرد
گوسفند بع بع می کرد
سگ واق واق می کرد
و همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی
شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود. حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید. او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند. او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند.
موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند.
دیروز که حسنک با کبری چت می کرد . کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است.کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس چت می کرد. پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد. پتروس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود. او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند. پتروس در حال چت کردن غرق شد.


برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود . ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت . ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد . ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت. قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد . کبری و مسافران قطار مردند.
اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت. خانه مثل همیشه سوت و کور بود . الان چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد او حتی مهمان خوانده هم ندارد. او حوصله ی مهمان ندارد. او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند.
او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد
او کلاس بالایی دارد او فامیل های پولدار دارد.
او آخرین بار که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت . اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد به همین دلیل است که دیگر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد.

نوشته شده در جمعه 3 شهريور 1391برچسب:مطالب جالب ,جالب,مطالب طنز,,ساعت 12:35 توسط Dina| |

بچه که بودم همیشه دوست داشتم کلید های برق رو به حالت تعادل نگه دارم جوری که نه on باشه و نه off...
شما هم اینجوری بودین.....??

نوشته شده در پنج شنبه 15 تير 1391برچسب:,ساعت 18:1 توسط Dina| |


یک زوج در اوایل 60 سالگی، در یک رستوران کوچیک رمانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن.ناگهانیک پری کوچولوِ قشنگ سر میزشون ظاهر شد و گفت:چون شما زوجی اینچنین مثال زدنی هستین و درتمام این مدت به هم وفادارموندین ، هر کدومتون می تونین یک آرزو بکنین.خانم گفت: اووووووووووووووووه ! من می خوام به همراه همسر عزیزم، دور دنیا سفر کنم.پری چوب جادووییش رو تکون داد و اجی مجی لا ترجی
دو تا بلیط برای خطوط مسافربری جدید و شیک Qm2در دستش ظاهر شد. حالا نوبت آقا بود، چند لحظه فکر کرد و گفت: خب، این خیلی رمانتیکه ولی چنین موقعیتی فقط یک بار در زندگی آدم اتفاق می افته ، بنابراین، خیلی متاسفم عزیزم ولی آرزوی من اینه که همسری 30 سال جوانتر از خودم داشته باشم. خانم و پری واقعا نا امید شده بودن ولی آرزو، آرزوه دیگه !!! پری چوب جادوییش و چرخوند و.........
اجی مجی لا ترجی
و آقا 92 ساله شد

 

نوشته شده در دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:داستان,داستان طنز,داستان کوتاه,,ساعت 16:52 توسط Dina| |

                          <<عروس را به حال خود بگذارید>>

مرد و زن پیری با هزار زحمت برای پسرشان دختری پیدا کردند تا هم پسرشان در آسایش باشد و هم درامر خانه داری کمک پدر و مادر پیر شوهرش باشد.

ولکن از بخت بد عروسشان بسیار تنبل و بی حال از آب درآمد بطوری که اصلا دست به سیاه و سفید نمی زد و این پدرو مادر پیر مجبور بودند علاوه بر کارهای خودشان نهار و شام عروس خانم را هم تهیه کنن و حاضر و آماده پیشش بگذارند!!

در نتیجه زحمت پدر و مادر داماد کم که نشد هیچ بلکه بیشتر از پیش شد.روزی این زن و مرد در خلوت نشستند و با هم فکر کردند که چه بکنیم عروس به غیرت بیفتد و مقداری از کارهای خانه را انجام دهد.

مرد به زنش گفت:فردا صبح من جارو را برمیدارم و حیاط را تمیز میکنم تو فورا بیا و بگو این کار کار مردان نیست و جارو را به زور از دست من بگیر.تا شاید عروس که این منظره را ببیند بیاید و جارو را از دست هر دوی ما بگیرد. وکم کم بدینوسیله او را به انجام کارهای خانه واداریم.لذا صبح روز بعد پدر داماد جارو را برداشت تا حیاط را تمیز کند.

مادر داماد گفت:خدا مرگم دهد که من در خانه باشم و تو با این ریش سفید و قد خمیده خانه را رفت و روب کنی؟!

پدر داماد به زنش گفت:ای زن تو هم مثل من پیرو شکسته شده ای و دیگر قوه و بنیه ی این  که همه روزه  که حیاط به این بزرگی  را جارو کنی نداری.بگذار یک بار هم که شده من این کار را بکنم.

عروس که صدای بگو مگوی آنان را شنید سر از پنجره ی اتاقش  بیرون آورد و داد زد دعوا نکنییید!

یک روز تو جارو کردن حیاط را به عهده بگیر یک روز هم او!من هم کاری ندارم که خودم را در نزاع شما درگیر کنم و به من ارتباطی ندارد ولکن می توانم هر روز نوبه ی هر کدام که باشد او را خبر کنم تا دیگر سر نوبت جارو کردن دعوا نکنید.

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:داستان,داستان طنز,داستان کوتاه,,ساعت 13:28 توسط Dina| |

 

خری آمد بسوی مادرخویش                     بگفت مادر چرا رنجم دهی بیش

برو امشب برایم خواستگاری                   اگرتو بچه ات را دوست داری

خرمادر بگفتا ای پسرجان                       تو رامن دوست دارم بهتر ازجان

زبین این همه خرهای خوشگل                 یکی را کن نشان چون نیست مشکل

خرک از شادمانی جفتکی زد                   کمی عرعرنمود و پشتکی زد

بگفت مادر به قربان نگاهت                    به قربان دو چشمان سیاهت

خرهمسایه راعاشق شدم من                    به زیبایی نباشد مثل او زن

بگفت  مادربرو پالان به تن کن                برو اکنون بزرگان را خبر کن

به آداب ورسومات زمانه                       شدند داخل به رسم عاقلانه

دوتا پالان خریدند پای عقدش                  یه افسارطلا با پول نقدش

خریداری نمودند یک طویله                   همانطوری که رسم است درقبیله

خرعاقد کتاب خود گشایید                      وصال عقد ایشان رانمایید

دوشیزه خر خانم آیا رضایی؟                  به عقداین خرخوشتیپ در آیی؟

یکی از حاضرین گفتا به خنده                عروس خانم به گل چیدن برفته

برای بار سوم خر بپرسید                     که خرخانم سرش یک باره جنبید

خران عرعر کنان شادی نمودند              به یونجه کام خود شیرین نمودند

به امید و آرزوی شادمانی                    برای این دو خر در زندگانی

 

نوشته شده در شنبه 21 فروردين 1391برچسب:طنز,مطلب طنز,شعرطنز,,ساعت 15:35 توسط Dina| |


Power By: LoxBlog.Com